یک روز دو تا دیوونه کنار هم نشسته بودند و در مورد ارتباط با خدا داشتند
حرف میزدند
اولی آهی کشید و به آسمان نگاهی کرد و با دلی پر از امید گفت:
خیلی خوب می شد به خدا اس زد،عالی می شد همه به خدا اس
میزدند و خدام جوابشونو میداد!
دومی بعد از تفکری عمیق با عصبانیت یقه ی اولی رو گرفت و گفت:
آخه چند نفر به یه نفر
چرا ملاحظه خدا رو نمیکنین،مگه خدا چه هیزم تری بهتون فروخته که
استراحت جزیی رو هم واسش زیادی می بینین؟
دومی با تعجب و شرمساری گفت:
آه حق با توست یادم رفته بود که خدا تنهاست.
نورآی